سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت در طبیعتهای فاسد، سودی نمی بخشد. [امام هادی علیه السلام]

مهربانی
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:3بازدید دیروز:12تعداد کل بازدید:33685

گلنوش :: 87/5/5::  12:48 صبح

روزی

خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.

در رگها، نور خواهم ریخت

و صدا خواهم در داد: ای سبد هاتان پر خواب!سیب آوردم،

                                                        سیب سرخ خورشید

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد...

دور گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت

جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم.

...رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد، بارش لبخند!

...خراهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.

پای هر پنجره، شعری خواهم خوند.

هر کلاغی را، کاجی خواهم داد

...آشتی خواهم داد.

آشنا خواهم کرد.

راه خواهم رفت.

نور خواهم خورد.

دوست خواهم داشت  

                                                                                         "سهراب سپهری"


گلنوش :: 87/4/25::  8:29 صبح

زمان های قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد‌ همه قبول کردند.

دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک
  ...  دو  ...  سه  ... !

همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به میان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمین راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت ، به اعماق دریا رفت.

طمع داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.

آرام آرام همه قایم شده بودند و دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه  هفتادو چهار  ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.

دیوانگی داشت به عدد آخر می رسید که عشق رفت وسطِ یک دسته گل رز آرام نشت.

دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...

همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلاً تلاش نکرده بود تا قایم شود.

بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود.

دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد . دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.

شاخة درخت چشمان عشق را کور کرده بود.

دیوانگی خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت : حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نیست دوست من. تو دیگه نمیتونی کاری بکنی.  فقط از تو خواهش می کنم از این به بعد یار من باشی.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...
 

 


گلنوش :: 87/4/8::  11:13 صبح

دل من دیر زمانی است که می پندارد:

"دوستی" نیز گلی است،

مثل نیلوفر و ناز،

ساقه ترد و ظریفی دارد.

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را

           - دانسته -

                   بیازارد!

 

در زمینی که ضمیر من و توست،

از نخستین دیدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هایی است که می افشانیم.

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش " مهر" است .

گر بدانگونه که بایست به بار آید ،

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو درآمیزد این روح لطیف ،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس.

بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

زندگی ، گرمی دلهای به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است .

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز،

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت!

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد .

رنج می باید برد ،

دوست می باید داشت !

با نلاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دلهامان را

     مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند :

- شادی روی تو !

     ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

     عطرافشان

          گلباران باد .


<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ